جدول جو
جدول جو

معنی بی خودی - جستجوی لغت در جدول جو

بی خودی
بی هوشی، بی حالی، آشفتگی
تصویری از بی خودی
تصویر بی خودی
فرهنگ فارسی عمید
بی خودی
بی هوشی، جذبه
متضاد: هوشیاری، هشیاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خود
تصویر بی خود
بی هوش، بی حال، بی اختیار، خارج شده از حالت طبیعی، شوریده، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی خردی
تصویر بی خردی
بی عقلی، کودنی
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ / خُ)
حالت و چگونگی بیخود. مقابل هشیاری. ناهشیاری. مدهوشی. (ناظم الاطباء). بی خبری: جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1 و 2).
می خوردن من نه از برای طرب است
نی بهر فساد و ترک دین و ادب است
خواهم که به بیخودی برآرم نفسی
می خوردن و مست بودنم زین سبب است.
(منسوب به خیام).
بسی شب به مستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی.
نظامی.
و عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284) ، وجد. (ناظم الاطباء). از خویش برآمدگی. از خود رستگی. از خویشتن خویش رستگی، شوریدگی. آشفتگی. شیدائی:
خودپرستی چو حلقه بر در نه
بیخودی را چو حله در بر کش.
خاقانی.
تا خودپرست بودم کارم نداشت سامان
چون بی خودی است کارم سامان چرا ندارم.
خاقانی.
چون زر از پروای عزت چون گل از پروای عیش
نیستشان پروانه وار از بیخودی پروای من.
خاقانی.
از بادۀ بیخودی چنان مست
کآگه نه که در جهان کسی هست.
نظامی.
طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
سعدی.
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی
در عرصۀ خیال که آمد کدام رفت.
حافظ.
بمستی توان درّ اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت.
حافظ.
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی.
حافظ.
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است.
حافظ.
- بیخودی کردن، آشفتگی و شوریدگی و دیوانگی کردن:
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی.
، دیوانگی. (ناظم الاطباء). کار لغو: از بیخودیهای او یکی آن بود که متقالی و قبایی داشت تمامی سوخت. (مزارات کرمان ص 196)
لغت نامه دهخدا
فقد دم، (یادداشت بخط مؤلف)، رجوع به خون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی قیدی
تصویر بی قیدی
آسانگیری بلغندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخودی
تصویر بیخودی
بیهوشی، بی اختیاری، شوریدگی آشفتگی، وجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
((خُ))
بی هوش، بی حال، بی اختیار، بلااراده، شوریده، بیهوده، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی خبری
تصویر بی خبری
ناآگاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست
متضاد: بهوش، بیهوده، باطل، پوچ، بی جهت، بی سبب، بی دلیل، نامطلوب، به دردنخور، بد، بی مصرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناآگاهی، جهالت، جهل، نادانی
متضاد: خردمندی، فرزانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
نكران الذات
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
Preposterous, Witless
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی خوفی
تصویر بی خوفی
Fearlessness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurde, insensé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
ばかげた , 無知な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
بیہودہ , بے خود
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
হাস্যকর , বোকা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
upuuzi, kipumbavu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
saçma, akılsız
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
터무니없는 , 어리석은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
น่าขัน , โง่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
אבסורד , חסר דעת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
निराधार , बुद्धिहीन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
tidak masuk akal, bodoh
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurd, onbezonnen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
assurdo, insensato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurdo, insensato
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
荒谬的 , 无知的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurdalny, bezrozumny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
абсурдний , безумний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurd, unbedacht
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
абсурдный , беспомощный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
absurdo, insensato
دیکشنری فارسی به اسپانیایی